سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 5:51 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال رُشَیْد هَجَرى
رُشـید هَجَرى از مُتَمسّکین به حبل اللّه المتین و از مخصوصین اصحاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام بـوده . عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در  (جلاء العیون ) فرموده : شیخ کَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روایـت کـرده اسـت که روزى میثم تمّار که از بزرگان اصحاب حضرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبیب بن مظاهر ـ که یکى از شهدا کربلا است ـ به او رسید ایستادند و با یکدیگر سخنان بسیار گفتند، حبیب بن مظاهر گفت که گویا مى بینم مرد پیرى که پیش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـکم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگیرند و بـراى مـحبّت اهل بیت رسالت بردار کشند و بردار، شکمش را بدرند. و غرض او میثم بود. میثم گفت : من نیز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو که دو گیسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـیـرون آیـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور کوفه بگردانند و غرض او حبیب بود، این را گفتند و از هم جـدا شـدنـد. اهـل مجلس چون سخنان ایشان را شنیدند گفتند ما از ایشان دروغگوترى ندیده بـودیـم ، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند که رشید هجرى که از محرمان اسرار حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ایشان را پرسید، ایشان گفتند که ساعتى در اینجا توقف کردند و رفتند و چـنـیـن سـخـنـان با یکدیگر گفتند؛ رُشَید گفت : خدا رحمت کند میثم را این را فراموش کرده بـود کـه بـگـوید آن کسى که سر او را خواهد آورد جایزه او را صد درهم از دیگران زیاده خـواهـنـد داد. چـون رُشـیـد رفت آن جماعت گفتند که این از آنها دروغگوتر است ، پس بعد از انـدک وقـتـى دیدند که میثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حریث بر دار کشیده بودند و حبیب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام شـهـیـد شـد و سـر او را بـر دور کـوفـه گردانیدند.
ایضا شیخ کَشّى روایت کرده است که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زیر درخت خرمائى نشست و فرمود که از آن درخت ، خرمائى به زیر آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشید هَجَرى گفت : یا امیرالمؤ منین ، چـه نـیـکو رُطَبى بود این رطب ! حضرت فرمود: یا رشید! ترا بر چوب این درخت بر دار خواهند کشید؛ پس بعد از آن رُشید پیوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد دیـد کـه آن را بـریـده انـد گـفـت اجـل من نزدیک شد؛ بعد از چند روز، ابن زیاد فرستاد و او را طلبید در راه دید که درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت : این را براى من بریده اند؛ پس بار دیگر ابن زیاد او را طـلبـیـد و گـفـت : از دروغـهاى امام خود چیزى نقل کن . رشید گفت : من دروغگو نیستم و امام من دروغـگو نیست و مرا خبر داده است که دستها و پاها و زبان مرا خواهى برید. ابن زیاد گفت بـِبـَریـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بریدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعین رسید که او امـور غـریبه از براى مردم نقل مى کند، امر نمود که زبانش را نیز بریدند و به روایتى امر کرد که او را نیز به دار کشیدند.
شـیـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روایت کرده است که گفت : ملاقات کردم اَمَة اللّه دختر رُشید هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنیده اى . گفت : شـنیدم که مى گفت : که شنیدیم از حبیب خود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام که مى گفت اى رُشَید چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى که طلب کند ولدالزناى بنوامیّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم : یا امیرالمؤ منین ! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود که بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنیا و آخرت . پس دختر رُشید گفت : به خدا سوگند! دیدم که عـبـیـداللّه بن زیاد پدر مرا طلبید و گفت بیزارى بجوى از امیرالمؤ منین علیه السّلام ، او قبول نکرد؛ ابن زیاد گفت که امام تو چگونه ترا خبر داده است که کشته خواهى شد؟ گفت کـه خـبـر داده اسـت مرا خلیلم امیرالمؤ منین علیه السّلام که مرا تکلیف خواهى نمود که از او بـیـزارى بـجـویـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى برید. آن ملعون گفت : به خدا سوگند که امام ترا دروغگو مى کنم ، دستها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید، پـس دسـتـها و پاهاى او را بریدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم : اى پدر! این درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت : اى دختر! اَلَمى بر من نمى نماید مگر بـه قـدر آنـکـه کـسى در میان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسایگان و آشنایان او به دیدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصیبت او مى کردند و مى گریستند، پـدرم گـفت : گریه را بگذارید و دواتى و کاغذى بیاورید تا خبر دهم شما را به آنچه مـولایـم امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام مرا خبر داده است که بعد از این واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آینده را مى گفت و ایشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا که رشید خبرهاى آینده را به مردم مى گوید و نزدیک است که فتنه برپا کند، گفت : مولاى او دروغ نـمـى گـویـد بروید و زبان او را ببرید. پس زبان آن مخزن اسرار را بریدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را رُشَیْدُ الْبَلا ی ا مى نامید و علم منایا و بلایا به او تعلیم کرده بود و بسیار بود که به مردم مى رسید و مـى گـفـت تـو چـنـیـن خـواهـى بـود و چـنـیـن کـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد
مرد نامرئى
و در کـتـاب
(بـحـارالانـوار) از کـتـاب (اخـتـصـاص ) نقل شده که در ایّامى که زیاد بن ابیه در طلب رشید هجرى بود، رُشید خود را پنهان کرده و مختفى مى زیست ، روزى (اَبُو اراکَه ) که یکى از بزرگان شیعه است بر در خانه خود نـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش ، دیـد کـه رُشـَیـد پـیـدا شـد و داخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراکـه ) از ایـن کـار رشـیـد تـرسـیـد بـرخـاسـت بـه دنـبـال او رفـت و به او گفت که واى بر تو اى رشید! از این کار مرا به کشتن درآوردى و بـچـه هاى مرا یتیم نمودى . گفت : مگر چه شده ؟ گفت : براى آنکه زیاد بن ابیه در طلب تـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانیه و آشکار داخل شدى و اشخاصى که نزد من بودند ترا دیـدند؛ گفت : هیچ یک از ایشان مرا ندید. (ابواراکه ) گفت : با این همه با من استهزاء و مـسـخـرگـى مى کنى ؟ پس گرفت رُشید را و او را محکم ببست و در خانه کرده و دَرْ را بر روى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد که شیخى داخـل مـنزل من شد آیا به نظر شما هم آمد؟ ایشان گفتند:ما احدى را ندیدیم ! (ابواراکه ) بـراى احـتـیاط مکرّر از ایشان همین را پرسید ایشان همان جواب دادند. (ابو اراکه ) ساکت شـد لکـن تـرسـیـد کـه غـیـر ایـشـان او را دیده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زیاد بن ابیه تـجسّس نماید هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ایشان را که رُشَیْد نزد اوست ، پس او را به ایـشـان بـدهـد؛ پـس سلام کرد بر زیاد و نشست و مابین او و زیاد دوستى بود، پس در این حال که با هم صحبت مى کردند (ابواراکه ) دید که رُشَیْد سوار بر استر او شده و رو کـرده بـه مـجـلس (زیـاد) مـى آیـد ابوارا که از دیدن رُشَید رنگش تغییر کرد و متحیّر و سـرگـشـتـه مـاند و یقین به هلاکت خویش ‍ نمود، آنگاه دید که رُشید از استر پیاده گشت و بـه نـزد زیـاد آمـد و بـر او سـلام کـرد زیـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسید و شروع کرد از او احوال پرسیدن که چگونه آمدى با کى آمدى در راه بر تو چه گـذشـت و گـرفـت ریـش او را، پـس رُشـیـد زمـانـى مـکـث کـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت . (ابـواراکـه ) از زیـاد پـرسـید که این شیخ کى بود؟ زیاد گفت : یکى از برادران ما از اهـل شـام بـود کـه بـراى زیـارت مـا از شـام آمـده : (ابـواراکه ) از مجلس برخاست و به مـنزل خویش رفت رُشَید را دید که به همان حال است که او را گذاشته و رفته بود، پس بـا او گـفت : الحال که نزد تو چنین علم و توانائى است که من مشاهده کردم پس هرکار که خواهى بکن و هر وقت که خواستى به منزل من بیا.
فـقـیـر گوید: که
(ابواراکه ) مذکور یکى از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالک اشـتـر و کـُمـَیـْل بـن زیـاد و آلِ اَبـُواَراکـَه مـشهورند در رجال شیعه و آنچه کرد ابواراکه نسبت به رُشـیـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلکه از ترس بر جان خود بود؛ زیرا که (زیـاد) سـخـت در طـلب رُشـَیـْد و امـثـال او از شـیـعـیـان بـود و در صـدد تـعـذیـب و قتل ایشان بود و همچنین کسانى که اعانت ایشان کنند یا ایشان را پناه دهند و میهمان کنند.